دانلود PDF انگلیسیدانلود PDF اسپانیایی

فهرست مطالب

مقدمه

بخش اول: تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند

آنچه در عروسی خود گفتیم
گنده
اینجا هیچ چیز جدیدی نیست
بعد از شما - چه کسی اول می رود؟

بخش دوم: قطعیت و نهایی بودن مرگ

بله، او مرده است
بله، او مرده است
بابی به بیمارستان می رود
نوبت من است

بخش سوم: آماده طوفان

قسمت چهارم: قضاوت آماده است

آماده خوب است
اینجا قاضی می آید
پیشرفت زائر
بابی آماده بود

تا مرگ ما را از هم جدا کند

نوشته رابرت وولگموت

مقدمه: به این ماجراجویی سخت خوش آمدید

از آنجایی که عنوان این راهنمای میدانی را خوانده اید و این کلمات را از مراسم عروسی به یاد آورده اید، می دانید این صفحات در مورد چیست.  

ممکن است قبلاً مرگ همسرتان را تجربه کرده باشید. یا چون او بیمار لاعلاج است، شما در حال سقوط در گودال بزرگ هستید. به همین دلیل، شما مشتاق هستید که بدانید چگونه در فصل پیش رو به گونه ای حرکت کنید که شما را سرپا نگه دارد و به عزیزتان احترام بگذارد. درسته؟ خوب خوشحالم که اینجایی خوش آمدید.

بعد از تقریبا 45 سال ازدواج، همسرم را دفن کردم. اگر حدود ظهر 14 نوامبر 2014 در قبرستان دکتر فیلیپس در نزدیکی اورلاندو به دقت گوش داده بودید، صدایی که می‌شنوید در حالی که تابوت او به آرامی در زمین پایین می‌رفت، گوشت بدن را پاره می‌کرد. مال من این درد بیشتر از آنچه می دانستم بود.

چند صد متری به خانه‌ام برگشتم و به دوجین دوستی که قبلاً آنجا بودند با غذای زیادی که روی میز ناهارخوری پهن شده بودند، احوالپرسی کردم. با غرق شدن غم و اندوه لحظه در گفتگو با خانواده و دوستانی که دوستشان داشتم، ساعات بعدی تار بود. به یاد می‌آورم که آنها شیرین بودند، اما آنچه را که واقعاً اتفاق افتاد بسیار کم به یاد دارم.

سپس، صبح زود، قبل از اینکه خورشید به افق شرقی برسد، به سمت قبرستان برگشتم. دراز کردن پاهایم در راهپیمایی احساس خوبی داشتم. وقتی رسیدم، کوهی واقعی از گل‌های تازه شاخه بریده وجود داشت که اکنون شروع به پژمرده شدن و بوییدن کرده‌اند و در محل روی هم انباشته شده‌اند. 

"حالا من قراره چیکار کنم؟ قرار است چه کار کنم؟» در واقع شنیدم که آرام زمزمه می کردم. 

برای چند دقیقه آینده که این جا را می خوانید، باعث افتخار من خواهد بود که در این گفتگوی بی صدا به من بپیوندید. برای آماده شدن برای آن لحظه چه کرده بودم و در حرکت رو به جلو چه کار می کردم؟

بخش اول: تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند

آنچه در عروسی خود گفتیم

کشیش می گوید: «بعد از من تکرار کن تا مرگ ما را از هم جدا کند.» عروس و داماد اطاعت می کنند و حرف ها تکرار می شود.

در طول این سالها، به عنوان یک جانباز این ازدواج و حتی مرگ یک همسر، لحظه ای در مراسم که در جماعت هستم، واقعاً باعث لبخند من می شود. نه به روشی بدبینانه، بلکه در واقع دلسوزانه. بیشتر اوقات، زن و مردی که در مقابل خانواده و دوستان خود ایستاده اند، جوان، سرزنده و مشتاق هستند. آنها در اوج سلامتی هستند. مردن به سختی در رادار آنهاست - چنین چیزی دور از ذهن آنها نیست.

اما، اکنون که کمی از آن تازه عروس‌ها بزرگ‌تر شده‌اید، احتمالاً قبلاً در مورد این موضوع فکر کرده‌اید، شاید حتی با همسرتان در مورد آن صحبت کرده‌اید. روزی شما و همسرتان خواهید مرد.

تنها ناشناخته ها این است که چه کسی اول و چه زمانی می رود؟

همانطور که می دانید، این در واقع اتفاق می افتد. شوهر می میرند؛ همسران می میرند آنها اغلب در حالی که جفتشان کنارشان می نشیند، نفس آخر خود را نفس می کشند، و کاملاً از کارهای بعدی خود بی خود هستند.

گنده

به‌عنوان پدر دو دختر، سال‌ها پیش دخترانم کلمه «یاکی» را به من معرفی کردند. این را می‌توان زمانی بیان کرد که سگ همسایه توسط ماشینی با سرعت بالا برخورد کرد یا وقتی چیزی چسبناک روی پیشخوان آشپزخانه پیدا شد. در شرایط استرس، پسرها صدای دهانشان را می دهند یا دست برادرشان را جوراب می کنند. دخترا احمق میشن یا اینجوری حرف میزنن

حقیقت غیرقابل انکار این است که مرگ واقعی است و شما یا همسرتان خواهید مرد. در یک کلام، این "خوشگل" است. 

این داستان من است، و با این راهنمای میدانی، من فرصتی دارم تا گزارش آنچه برای همسرم تقریباً چهل و پنج ساله رخ داده است، باز کنم. و چه اتفاقی برای من افتاد. برنامه این است که شما را تشویق کند که برای این امکان دردناک آماده می شوید.

اینجا هیچ چیز جدیدی نیست

دو فصل اول در پیدایش، اولین کتاب در کتاب مقدس، تصویری بکر از همه چیزهای خوب ترسیم می کند. در برخی موارد…خیلی خوب اما وقتی به فصل سوم می رسیم، همه چیز تغییر می کند. و آنچه در ادامه پیدایش می‌یابیم، شامل ظاهر بد - yucky - می‌شود. در برخی موارد، خیلی بد خیلی باحاله

و یکی از این چیزهای وحشتناکی که ناشی از نافرمانی آدم و حوا بود، مرگ بود. تا آن لحظه چیزی نمرده بود. همه چیز زندگی کرد و به زندگی ادامه خواهد داد. برای همیشه. گل ها و حیوانات با هر اندازه و شکل، از جمله زرافه ها و کرم ها. در ابتدا مردم تاریخ انقضا نداشتند. سپس نافرمانی خدا کردند و حکم هولناکی صادر شد که سرانجام همه چیز از بین می رود.

"زیرا تو خاکی، و به خاک باز خواهی گشت» (پیدایش 3:19).

و مهم‌ترین بخش این دستور خدادادی این است که کلمه «شما» فقط به آدم منتقل نمی‌شود. ضمیر جمع است. ما آنجا هستیم - من و تو. به علاوه، افرادی که دوستشان داشته‌ایم، افرادی که اکنون دوستشان داریم، و افرادی که فردا دوستشان خواهیم داشت، در آنجا هستند. و به لطف آدم، فرآیند مردن از لحظه‌ای شروع می‌شود که ما اولین پرستو بزرگ خود را به عنوان نوزادی برهنه می‌مکیم. مانند ساعت شنی که برگردانده شده است، شن و ماسه بالا شروع به چکیدن از زیر می کند و از طریق خرج کردن در وسط. هیچ چرخشی آن چیز به سمت راست وجود ندارد. ما در یک مسیر یک طرفه هستیم. و باز هم، مثل هر دختر نوجوانی که به خود احترام می‌گذارد، به درستی می‌گوید، این "خوشگل" است. واقعا همینطور است.

و فراتر از باغ عدن، و در سراسر کتاب مقدس، و تمام تاریخ ثبت شده، چیزهای بیشتری درباره مرگ نوشته شده است.

برای مثال، مرد ایوب، از اعماق ناامیدی خود، صحت این را تأیید کرد: «هر که از زن متولد شود. روز کم و پر از دردسر است او مانند یک گل شکوفا می شود، سپس پژمرده می شود. مانند سایه می گریزد و دوام نمی آورد» (ایوب 14:1-2).

یک گل "دوام ندارد" استعاره ای درخشان و بیش از اندازه کافی برای مرگ، درست است؟

دیوید حتی در محبوب ترین مزمور مهربان خود، پایان زندگی را فرض می کند. او این موضوع را در مزمور شبان با «در صورت امکان» یا «شاید» باز نمی‌کند، بلکه عبارت مرگ را با کلمات «هرچند» آغاز می‌کند. گویی هیچ انتخابی در این مورد وجود ندارد - زیرا وجود ندارد.

"حتی اگر من در تاریک ترین دره قدم می زنم...» (مزمور 23:4).

بنابراین، چون مرگ اجتناب ناپذیر است، پس از حماقت، سرکشی، کوته فکری نافرمانی آدم و حوا در باغ عدن و نتیجه متعاقب آن، همانطور که گفتم، کتاب مقدس شامل داستان مردن مردان و زنان است. از این حساب ها من و شما می توانیم چند چیز مهم یاد بگیریم. در اینجا یکی از نمونه های مورد علاقه من است.

دایره بالا، مردان

یعقوب - که به نام "اسرائیل" نیز شناخته می شود - پیرمردی بود که به خط پایان نزدیک می شد. شرح کامل زندگی او یک فیلمنامه فیلم هالیوودی است اگر تا به حال وجود داشته باشد. پدرسالار ضعیف که دیگر نمی دید، پسرش یوسف و دو نوه اش افرایم و منسی را فراخواند. یعقوب آنها را در دامان خود جمع کرد و صحبت کرد. یوسف در برابر پدر در حال مرگش تعظیم کرد. چه صحنه لطیفی

سپس یعقوب یوسف را برکت داد و گفت: «خداوندی که پدرانم، ابراهیم و اسحاق با وفاداری در پیشگاه او راه می‌رفتند، خدایی که تا به امروز در تمام زندگی من شبان من بوده است، فرشته‌ای که مرا از هر بلای نجات داده است، برکت دهد. به نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق خوانده شوند و بر زمین بسیار زیاد شوند.» (پیدایش 48:15-16)

سپس یعقوب دوازده پسر خود را جمع کرد، و چه کسی می داند چه کسی ممکن است به آنها ملحق شده باشد؟ وظیفه او این بود که با همه آنها همان کاری را که با یوسف و پسران یوسف انجام داده بود انجام دهد، آنها را آموزش دهد و برکت دهد.

«وقتی یعقوب از دادن مسئولیت به پسران خود به پایان رسید، پاهای خود را به رختخواب کشید، آخرین نفس خود را کشید و نزد قوم خود جمع شد» (پیدایش 49:33).

با وجود اینکه این کلمات هزاران سال پیش نوشته شده اند، اما وقتی من و شما عمیقاً در مورد آنها فکر می کنیم، هنوز هم مشتاق هستند. یعقوب، با اینکه بسیار پیر است، بسیار زنده است، آنقدر که با فرزندانش صحبت کند. سپس دراز می کشد، در یک توپ جمع می شود و منقضی می شود. 

بعد از شما - چه کسی اول می رود؟

با خواندن این کلمات، واقعیت مرگ نهایی شما ممکن است بسیار نگران کننده باشد. من آن را می فهمم. در واقع، شاید به عنوان پیش درآمدی برای مرگ خودم، تقریباً در هر کاری که انجام می‌دهم، همیشه با احتیاط زندگی کرده‌ام. شما ممکن است متفاوت باشید، خود را به زندگی پرتاب کنید، احتیاط را به باد پرتاب کنید. چتربازی، صخره نوردی و موتورسیکلت های پرسرعت ممکن است بخشی جدایی ناپذیر از دنیای شما باشد. این خوب است. نه من.

بیشتر اضطراب ژنتیکی من در مورد خطر و مرگ ناشی از یک مورد نهایی آکروفوبیا است. و اگرچه می‌دانم که بیماری قلبی عامل اصلی مرگ و میر در جهان است، سقوط در یک ثانیه قابل احترام است. این به ویژه برای افرادی مانند من، بالای پنجاه سال صادق است. من این واقعیت را در وب سایت سازمان بهداشت جهانی یافتم. و فقط در صورتی که مطمئن نیستید منظور از "سقوط" چیست، بوروکراسی دولت ایالات متحده وقت گذاشته است تا آن را در یک جمله مفید بیان کند: "سقوط به عنوان رویدادی تعریف می شود که منجر به استراحت ناخواسته شخصی روی زمین یا طبقه یا سایر سطوح پایین تر می شود."

دقیقاً به همین دلیل است که من از ارتفاع می ترسم. این پتانسیل زمین خوردن است - و مردن به دلیل "آرامش ناخواسته" - این گره خالی را در شکم من ایجاد می کند، حتی با این فکر که خودم را در بالای یک نردبان طولانی دوازده فوتی پیدا کنم یا در یک مسیر کوهستانی باریک در امتداد لبه دره عمیقی قدم بزنم. من حتی هنگام رانندگی از روی یک پل معلق بلند به لاین داخلی حرکت می کنم. شما هرگز نمی توانید خیلی مراقب باشید، درست است؟

اگر شما یک درمانگر هستید یا اگر روانشناسی 101 را در کالج خوانده اید (و خود را به عنوان یک مشاوره دهنده واجد شرایط می دانید)، ممکن است به میزبانی مداخله ای برای فوبیای من فکر کنید. من تصور می کنم وارد اتاقی می شوم که بدون شک پر از دوستانم است که برای کمک به من در مواجهه و شاید غلبه بر ترس از ارتفاع جمع شده اند. در مرکز اتاق یک نردبان 8 فوتی قرار دارد.

سخنگو به من می گوید که هدف از مداخله کمک به من برای مقابله و شاید غلبه بر ترس از ارتفاع است. سپس به من می‌گوید که از نردبان به پله دوم به بالا بروم (برچسبی وجود دارد که در مورد قدم زدن روی پله بالایی هشدار می‌دهد.) در حالی که دوستانم تماشا می‌کنند و سعی می‌کنند مرا تشویق کنند.

سناریوی احمقانه، درست است؟ 

از آنجایی که در بسیاری از موارد، زمین خوردن مساوی با مردن است، چه می شد اگر به جای اضطراب در مورد ارتفاع، فوبیای فلج کننده من مرگ بود؟ چه می شد اگر فکر مردن من را به وحشت انداخت؟ جای تعجب نیست که مانند آکروفوبیا تنها کلمه ای است که ترس از ارتفاع را تعریف می کند، نامی برای این ترس از مرگ وجود دارد: تاناتوفوبیا. 

شاید چند صفحه بعدی به رفع این ترس کمک کند.

بحث و تامل:

  1. چگونه افکار خود را در مورد مرگ توصیف می کنید؟ اصلا خیلی بهش فکر میکنی؟
  2. عبرانیان 2:14-16 را بخوانید. چگونه کار مسیح باید بر احساسات و افکار ما در مورد مرگ تأثیر بگذارد؟

بخش دوم: قطعیت و نهایی بودن مرگ

بله، او مرده است

اولین بار بود که جسد را می دیدم.

من فقط ده یازده ساله بودم. خانواده من زیارت سالانه ما را به دریاچه وینونا، ایندیانا رفته بودند، جایی که پدرم در کنفرانس سالانه «جوانان برای مسیح» شرکت داشت. او در بیشتر دوران بزرگسالی خود یکی از مدیران این وزارتخانه خاص بود.

شهر کوچک در شمال مرکزی ایندیانا دارای یک مرکز کنفرانس مشهور جهانی - به همین دلیل ما آنجا بودیم - و یک دریاچه. اینجا بود که شنا را یاد گرفتم، البته نه با انتخاب خودم.

برادر بزرگم که روی اسکله بلندی که از ساحل روی سطح آب بیرون زده بود، تصمیم گرفت که زمان خوبی برای آموزش شنا کردن به من باشد. توجه کنید، نگفتم، به من یاد بدهید چگونه برای شنا کردن او به سادگی مرا به درون آبی که به خوبی بالای سرم بود هل داد و تصور می کرد که لحظه ناامیدانه وحشت محض تمام دستورات لازم را انجام می دهد. خوشبختانه - برای فرزندان، نوه ها و نوه های من - حق با او بود. از طریق خیانت این رویداد، و غرغر و کندوپاشی که در پی داشت، به سطح آب شناور شدم و شنا کردم.

تقریباً در همان زمان بود که روز من در دریاچه شاهد چیزی بود که شامل مرگ یک دانشجوی متاهل بود. او برای شرکت در مدرسه علمیه بیت‌ل در شهر بود. و آخرین روز او روی زمین بود. چیزی که در مورد آن به یاد دارم این بود که همسر وحشت زده او در اسکله ای در آن سوی دریاچه از درس شنا من برای کمک فریاد می زد، مردان به سرعت به سمت نقطه ای که او نتوانست به سطح آب برود، هجوم بردند و پس از چند دقیقه جسد او را از آب بیرون کشیدند. دویدم تا از نزدیک ببینم.

این قبل از آن بود که کسی غیر از پزشکان درباره CPR شنیده باشد یا تصوری از معنای آن سه حرف داشته باشد. بنابراین، او را رو به بالا روی اسکله خواباندند و من در فاصله ای مطمئن ایستادم و به بدنش خیره شدم. همسرش عصبانی بود، اما هیچ کس سعی نکرد او را زنده کند. صدای آژیر را شنیدیم که به سمت ما حرکت کرد. در حالی که برای دیدن همه چیز تلاش می‌کردم، به قاب خاکستری مردی نگاه کردم که همین چند دقیقه قبل، مثل بقیه ما در آن روز کنار دریاچه بود و با دوستانش به اطراف آب می‌پاشید. آنقدر نزدیک بودم که دیدم چشمانش باز است. در واقع، این بخش از تجربه چیزی است که برای مدت طولانی مرا آزار می دهد.

در طول شصت یا چند سال گذشته، من سهم خود را از اجساد دیده ام. بیشتر در خانه های تشییع جنازه که در آن اجساد به درستی تجهیز شده اند، کتانی، پلاستیکی و رنگ آمیزی شده اند تا رنگ و شکل واقعی صورت های فرو رفته آنها را استتار کنند. با این حال، افراد مرده.

بله، او مرده است

وقتی از من خواسته شد که این راهنمای میدانی را بنویسم، صلاحیت من برای انجام این کار چیزی نبود که دنبال کرده باشم. یا لذت برد. یا به خود می بالید. در واقع، بلیط من برای سوار شدن به این قطار، همانطور که در بالا ذکر کردم، تماشای مرگ همسرم بود. 

در اواخر اکتبر 2014، همسر تقریباً 45 ساله من درگذشت - یا همانطور که همیشه ترجیح می دادم بگویم "به بهشت قدم گذاشت."

دخترانم، میسی و جولی (در آن زمان، 43 و 40 ساله)، با من کنار تخت بیمارستان اجاره‌ای بابی نشسته بودند، که در اکتبر 2014 به طرز عجیبی در وسط اتاق نشیمن ما فرو رفته بود. انید، پرستار وفادار آسایشگاه ما نیز آنجا بود. او فقط پانزده یا چند دقیقه قبل از فرار همسرم از خانه آمده بود. انید فشار خون بابی را گرفته بود. خیلی کم بود سپس سعی کرد نبض بابی را با انگشت شست خود در پشت مچ دست بگیرد. در ابتدا انید به ما گفت که کمرنگ است. سپس او به ما گفت هیچ کدام وجود ندارد. به طرز باورنکردنی، ما این را می دانستیم زیرا بابی از او خواسته بود.

"نبض احساس نمی کنی، نه؟" بابی پرسید.

«نه، خانم بابی. من نه.»

سپس بابی خواست که سر تخت بیمارستانش را پایین بیاورند تا همه چیز صاف شود. سپس به سمت من غلتید، دستش را دراز کرد، با دو دست من را با پیراهن گرفت، صورتم را در چند اینچ از صورتش کشید و همانطور که در سال 1967 زمانی که عاشق شدیم، به وضوح گفت: «خیلی دوستت دارم». آه عمیقی کشید و مرد. 

"او مرده است؟" میسی با صدایی که مصمم تر از وحشت بود از پرستار پرسید. 

انید به طور مساوی گفت: بله.

به سمت صورت بابی رسیدم و پلک هایش را به آرامی بستم، زیرا او مانند مرد غرق شده در دریاچه وینونا، به تنهایی نتوانسته بود این کار را انجام دهد.

 

سپس چند دقیقه کنار تخت بیمارستان نشستم و بدن بابی کم کم خاکستری شد. سپس با لمس خنک شود. سپس سرد.

پس از تماس من برای احضار آنها، دو مردی که از محل تشییع جنازه می‌بردند با یک برانکارد چرخدار وارد شدند. من و دخترانم از اتاق نشیمن بیرون آمدیم در حالی که آنها او را از روی تخت بیمارستان بلند کردند و فرم همسرم را داخل آن انداختند و زیپ آن را تقریباً به بالا بسته بودند. آنها آن را روی گاری بار کردند و ما را صدا زدند و به ما اطلاع دادند که آماده هستند. ما در سرسرای خانه به آنها پیوستیم، و همسری پر جنب و جوش من. آنها فقط صورت بابی را بالای زیپ تقریبا بسته دیده بودند. مردها با مهربانی کنار رفتند.

میسی، جولی و من دست همدیگر را گرفتیم. ما ایستاده بودیم و دور تالار حامل همسر مرحومم ایستادیم. مادر مرحومشان ما آهنگی را خواندیم که خوانده بودیم... اوه، شاید هزاران بار وقتی یکی از ما به خارج از شهر می رفتیم، به دانشگاه برمی گشتیم، یا وقتی یک مهمانی در خانه ما در حال شکستن بود. بابی زمانی که دختر جوانی بود، این آهنگ را در مزرعه دره ریور در جایی در مریلند آموخته بود.

خداحافظ، خدای ما مراقب شماست.

خداحافظ، رحمت او پیش روی شماست.

خداحافظ و ما برای شما دعا خواهیم کرد.

پس خداحافظ ان شاءالله

وقتی آواز را تمام کردیم، برای جان و عشق و ایمان و زیبایی این خانم دعای سپاسگزاری کوتاهی خواندم. با تکان دادن سر به دو مردی که بر اساس این نشانه، زیپ کیف بدن را روی صورت بابی به پایان رساندند و او را از در ورودی به سمت ون خود بیرون آوردند.

من از آن زمان آن آهنگ را نخوانده ام. این خیلی مقدس است که در هر شرایط دیگری تکرار شود.

وقتی در سال 1970 ازدواج کردیم، بابی فقط بیست ساله بود، من بیست و دو ساله بودم. حتی اگر عبارت مرگ بخشی از نذرهای سنتی عروسی ما بود، آخرین چیزی بود که به ذهنمان می رسید. 

در چهار دهه و نیم بعدی، بارها بابی به من گفت که می‌خواهد «اولین کسی باشد که می‌میرد». من همیشه بی حوصله بودم چه کسی می‌خواهد در مورد مرگ صحبت کند، وقتی که اکثریت زندگی شما پیش روی شماست؟ نه من.

اما حالا با واقعیت آرزوی بابی روبرو بودم. او مرده بود. من یک بیوه بودم. میسی و جولی در حال راه‌اندازی باقی‌مانده زندگی جوان خود، بدون مادر بودند.

بابی به بیمارستان می رود

مانند بسیاری از افراد هر سال در سراسر جهان، سرطان بود که او را در 64 سالگی گرفتار کرد. سفری که این بیماری ما را طی کرد با بازدید از کلینیک انکولوژی یک زن در سال 2012 در MD Anderson در اورلاندو، جایی که ما زندگی می کردیم، آغاز شد. زمانی که بابی، جولی و من برای اولین بار از آسانسور طبقه دوم پایین آمدیم، اتاق انتظار - به آرامی یک سردخانه - پر از زنان بود. برخی در حال خواندن کتاب، مطالعه تلفن های هوشمند خود بودند، یا به آرامی با شوهران خود که در نزدیکی نشسته بودند گپ می زدند. دیگران تنها بودند و هیچ کاری نمی کردند. تقریبا همه کچل بودند. عده کمی سر برهنه خود را با روسری یا یک کاموای بافتنی پوشانده بودند. 

ای کاش می توانستم آنچه را که آن روز داشتم بدون محدودیت کلمات توصیف کنم، اما نمی توانم. در حافظه من سوخته است، جایی که تا نوبت من خواهد بود. و بنابراین، این بازدید از طبقه دوم سفری سی ماهه را آغاز کرد که در آن روز سرد اکتبر با خواندن آهنگ "خداحافظ" به پایان رسید. بابی چیزی کمتر از یک جنگجو نبود. من هم سعی کردم اینطور باشم و بیشتر اوقات موفق بودم.

چیزی که می‌خواهم همینجا در این راهنمای میدانی بگویم این است که تجربه عبور از درِ مرگ با همسرم تقریباً ترس من را از همین موضوع از بین برد. بیشتر، این به دلیل نگرش قابل توجه بابی در مورد اجتناب ناپذیر بودن مرگ او پس از تشخیص سرطان تخمدان مرحله IV بود. 

و اگرچه من عمیقاً از اینکه در حال حاضر زنده هستم سپاسگزارم، بابی به من نشان داد که چگونه بمیرم بدون اینکه مشتش را برای خدایی که در روزهای خوب به او اعتماد کرده است تکان دهم. علیرغم سختی های شرم آور آنچه که او پشت سر گذاشت، با من در کنار او، هیچ شکایتی وجود نداشت. 

من به مردم گفته‌ام که بابی اعتراضی نکرد، حتی در طول اثرات وحشتناک شیمی‌درمانی و یک آزمایش بالینی که به معنای واقعی کلمه باعث شد حتی در گرمای تابستان فلوریدا احساس کند در حال یخ زدن است. نگاه های متعجب آنها دست آنها را به این فکر انداخت که آیا دارم اغراق می کنم. من نیستم. نه حتی کمی. او نه ناله می کرد و نه شکایت می کرد، حتی روی توالت خم شده بود و مواد غذایی ناچیزی را که در شکمش مانده بود بیرون می ریخت. استفراغش تمام شده بود، تلاش می کرد روی پاهایش ایستاد. و لبخند بزن اوه، و از من برای حضور در کنار او متشکرم.

به خاطر مثال زنده مردن همسرم است که تصمیم گرفتم آنچه را که اینجا با شما به اشتراک می‌گذارم بپذیرم. خوشحالم که در ماجراجویی این راهنما در مورد مرگ به من ملحق شده اید - مرگ همسرتان و روزی مرگ شما.

نوبت من است

من یک تماشاگر حاشیه ای ماجراجویی بابی بودم، اکنون تنها در چند سال کوتاه فرصتی داشتم تا تمرینات خودم را آزمایش کنم.

در ژانویه 2020، من به یک متخصص پوست مراجعه کردم تا نگاهی به "چیز کوچکی شبیه جوش" در لاله گوش راستم بیندازم. چه چیزی بی‌ضررتر از چیزی که روی آن چیز نرم و گوشتی که از گوش شما آویزان است ظاهر شود؟

به لطف شگفت انگیز بی حسی موضعی، یک برش بدون درد و یک سفر سریع به آزمایشگاه برای آن بافت وجود داشت. یک هفته بعد، من و نانسی در حال آماده شدن برای پرواز به آمریکای لاتین برای کنفرانسی بودیم که او میزبان آن بود. دکترم با گزارش تماس گرفت. او که با مفهوم دیپلماسی، تدبیر، یا رفتار کنار تخت آشنا نبود، مستقیماً به دنبالش رفت. تشخیص او نادرست بود. 

"رابرت، تو سرطان ملانوما داری."

بلافاصله ذهن من به دکتر اندرسون در اورلاندو منتقل شد. من با دخترم و جراح همسر مرحومم در اتاق مشاوره نشسته بودم و این جمله را می شنیدم که "همسر شما سرطان تخمدان مرحله چهارم دارد."

حالا شماره من بالا رفته بود.

خوشبختانه برای من، من یک مسیر برای دویدن داشتم... همان مسیری که بابی گذاشته بود. سرطان به علاوه دوز سخاوتمندانه فیض.

بنابراین، تماس تلفنی آمده بود. سرطان داشتم نانسی در طبقه بالا مشغول بستن چمدان و جمع آوری یادداشت ها و مطالب خود برای کنفرانس بود، بنابراین من در مورد تماس یا اخبار به او نگفتم.

روز بعد، در غول بزرگی که به نام DFW شناخته می‌شود، در حال استراحت بودیم و منتظر پروازمان به مکزیک بودیم. 

گفتم: «دکترم دیروز زنگ زد. نانسی لبخند زد. سپس منجمد شد. در حالی که نفس عمیقی کشیدم تکرار کردم: «دیروز یک تماس از متخصص پوست آمد. "من سرطان ملانوما دارم."

به یاد داشته باشید، این سال 2020 بود، زمانی که چرخ ها در سرتاسر جهان در شرف جدا شدن بودند. 

«همه‌گیری» کلمه‌ای نبود که اغلب تا امسال شنیده‌اید. سپس، بر همه تیترها مسلط شد. بنابراین، سرطان من به اضطراب بالقوه ای که ایده کووید-19 برای من و نانسی ایجاد کرد، اضافه کرد. به طور باورنکردنی، نود روز بعد، پس از عمل جراحی برای برداشتن یک سوم پایین گوشم به منظور پارک ملانوم، تشخیص داده شد که به سرطان دیگری کاملا نامرتبط مبتلا هستم. 

دو ماه بعد، هنوز در حالت نقاهت پس از جراحی، مشغول تمرین بر روی بیضوی خود بودم. در کمتر از پنج دقیقه با استفاده از این ابزار، نفس من ناگهان به طرز باورنکردنی کوتاه شد. "چه بلایی سرم اومده؟" با صدای بلند گفتم

بنابراین، مانند مردی که موتورش را «برای منفجر کردن کربن» می‌چرخاند، به جلو هل دادم. شانسی نیست هنوز نفس نفس می کشد.

با پزشک عمومی تماس گرفتم و به او گفتم چه اتفاقی افتاده است. به دستور او برای گرفتن خون به بیمارستان محل مان رفتم. در کمتر از دو ساعت و به لطف دسترسی آنلاین به نتایج آزمایش، متوجه شدم که شمارش خون قرمز من به طرز خائنانه ای پایین است. دوباره، دکترم دستور داد که به بیمارستان برگردم - دقیقاً اورژانس. آنچه بعد از آن دو تزریق پلاسمای خون سالم، یک شب اقامت، و رژه واقعی پزشکان بیشتر و برخی اخبار تلخ بود. لنفوم داشتم

اکنون با سرطان جدید، زمان شیمی درمانی فرا رسیده است. کیسه‌های سم به درگاهی در قفسه‌ی سینه‌ام متصل می‌شوند و تلاش می‌کنند سلول‌های سرطانی را بدون کشتن میزبان: من متوقف کنند. 

اما مسیر عبور از این جنگل ترسناک پاک شده بود. مرحوم همسرم دقیقاً به من نشان داده بود که چگونه این کار را انجام دهم. بنابراین با تشخیص سرطان خودم - دو تای آنها - تا آنجا که می توانستم آماده بودم. به لطف خدا درسی فراموش نشدنی را دریافت کرده بودم و شاهد مرگ همسرم بودم. روز از نو. 

بحث و تامل:

  1. آیا کسی از نزدیکان خود را از دست داده اید؟ چگونه خداوند شما را از طریق آن حمایت کرد؟ چی یاد گرفتی؟
  2. آیا شاهد بوده اید که شخص دیگری صادقانه از دست رفته؟ از آنچه دیدید چه درس هایی گرفتید؟

بخش سوم: آماده طوفان

پس از هفده سال زندگی در ایالت سان شاین، با پیش‌بینی‌های آب‌وهوا که شامل نماد طوفان در حال چرخش بود، بسیار آشنا شدم. وقتی در شمال زندگی می کنید، تماشای این نماد قرمز کوچک در حال چرخش در رایانه خود جالب است. اما وقتی در مسیر آن زندگی می کنید، خیلی بیشتر از این است. این وحشتناک است. 

هنگامی که همسر گرانقدر شما مبتلا به یک بیماری لاعلاج تشخیص داده می شود، مانند آن است که طوفان در حال چرخش به سمت محله شما حرکت کرده است. جدی است.

آیا می توانم به شما اجازه دهم که در واقع زندگی در "مسیر" طوفان بابی چگونه به نظر می رسید؟ و چه چیزی ممکن است بتوانید از تجربه من بیاموزید؟ اگر من و شما در پاتوق مورد علاقه‌تان از یک فنجان قهوه لذت می‌بردیم و بر اساس تجربه من به تازگی متوجه شده بودید که همسرتان واقعاً بیمار است، در اینجا چیزی را پیشنهاد می‌کنم - مانند آماده‌سازی طوفان:

 

    1. سفر خود را به نماز غسل دهید.
      من و بابی در سال 1970 ازدواج کردیم. اولین شب ما در هتل دوست داشتنی هی آدامز در واشنگتن دی سی، یک گردنبند قلبی به او دادم که این قول را می دادم که زندگی ما با دعا همراه باشد. روی لبه تخت نشسته بودیم، هر دو تصمیم گرفتیم که وقتی مشکلی برایمان پیش آمد، به طور پیش فرض خداوند را به این موقعیت دعوت کنیم. برای تقریباً چهل و پنج سال ما در این زمینه بسیار خوب عمل کردیم.

      اگر متاهل هستید، و حتی اگر هر دو از نظر جسمی خوب هستید، تشویق من به شما این است که با همسرتان دعا کنید. این نیازی به یک بررسی طولانی و طولانی در زمینه مأموریت نیست (به همان اندازه که مهم است)، بلکه می تواند به سادگی بیان قدردانی شما از پدر آسمانی خود برای خوبی ها، تدارکات و رحمتش باشد. و هدیه ای که همسر شماست.

      این فصل از بیماری همسرتان نوید یک فصل چالش برانگیز را می دهد - چه راهی بهتر از اینکه با وعده دخالت و همراهی پدر آسمانی خود شجاعانه با آن روبرو شوید؟ این تفاوت بزرگی برای شما ایجاد خواهد کرد - هر دوی شما.
    2. اخبار را کاهش دهید
      عبارت «هیچ چیز خوبی در تلویزیون وجود ندارد» کاملاً با اینجا مطابقت دارد. "استرس" احتمالاً رفتار شما و همسرتان را توصیف می کند. هر دوی شما با چیزهایی سر و کار دارید که قبلاً هرگز با آنها روبرو نشده اید. و اگر متوجه نشده باشید، هیچ چیز "خوبی" در مورد فید خبری شما وجود ندارد، خواه روی تلفن، رایانه یا تلویزیون شما باشد.

      شما همیشه به خود می بالید که مطلع هستید، اما با تشخیص پزشک، ممکن است زمان خوبی برای کنار گذاشتن این موضوع باشد، و جرأت کنید بدون همه اخبار تیتر به جلو بروید. همسرتان احتمالاً برای صلح سپاسگزار خواهد بود.
    3. موسیقی را روشن کنید.
      من می خواهم شما را تشویق کنم که چیزی برای پر کردن فضاهای خالی در هوا پیدا کنید. همانطور که می‌دانید، در یوتیوب، می‌توانید موسیقی فوق‌العاده و بدون درز متناسب با سلیقه همسرتان پیدا کنید. جایگزین کردن صدای دلخراش «تمام اخبار زشت امشب»، فضایی از صداها خواهد بود که در واقع روحیه شما را تقویت می کند. چه ایده خوبی، درست است؟

      اگر شما و همسرتان می توانید از موسیقی مشابه لذت ببرید، آن را تا جایی که می توانید پخش کنید. حتی دیشب، من و همسرم، نانسی، در مورد نحوه گذراندن عصرمان صحبت می کردیم. یک شنبه بود. بازی های فوتبال دانشگاه یا تمام شده بود یا برای ما بی اهمیت بود. خبر همان اول همان اول بود. بنابراین، لپ‌تاپم را بیرون آوردم و روی یوتیوب کلیک کردم. برای چند ساعت بعد، ما از نوع موسیقی مورد علاقه خود لذت بردیم. اگرچه، در حال حاضر، هر دوی ما از سلامتی خوبی برخورداریم، این زمان شیرینی بود که روح را تقویت می کرد و پیوند می داد. پول در بانک، اگر می دانید منظور من چیست.

      من و بابی در ماه های پایانی زندگی او همین کار را کردیم. چون صدای آواز دوست داشتنی داشت و من می توانستم هماهنگ کنم، می خواندیم. وقتی بچه ها و نوه هایمان به دیدارشان رفتند، این کار را با هم انجام دادیم. در واقع، من ویدیویی را در رایانه‌ام در اینجا ذخیره کرده‌ام که بابی در حال خواندن دونوازی «عیسی همه چیز را پرداخت» با نوه‌مان، ابی، می‌خواند. این فقط چند هفته از مرگ او گذشته بود.
    4. به کلیسای خود تکیه کنید
      خانه خدا به اندازه بیمارستان یا کلینیکی که همسرتان در آنجا تحت درمان قرار می گیرد، مهم است. در واقع، مهم تر است. مانند انبوه کلاغ‌ها روی یک حشره ماه ژوئن، زمانی که «درخواست‌های دعا» گفته می‌شود چیزی در مورد ایمانداران وجود دارد. آنها جهش می کنند. آخرین چیزی که در این فصل می خواهید این است که بپرسید آیا برای کسی مهم است یا خیر. به طور کلی، مسیحیان «مراقبان» بسیار ماهری هستند.

      هنگامی که شیمی درمانی شروع شد و موهای بلوند زیبای بابی به زمین خورد، او برای رفتن به کلیسا مردد بود. با پیش بینی عشق و حمایت کامل از او، او را تشویق کردم که سر طاس و همه آنها با من بیایند. کلیسای ما ناامید نشد. مال شما هم نمی خواهد.
    5. برای همسر رنج‌دیده خود یک مجموعه دوستان قابل اعتماد پیدا کنید.
      این یک دوقلو به هم چسبیده با قبلی است. اطراف همسرتان را با دوستان همجنس احاطه کنید. اگرچه بابی تمایلی به «بله» گفتن به این موضوع نداشت، ابتدا برای شرکت و سپس رهبری بیست یا چند زن در مطالعه کتاب مقدس ثبت نام کرد. این یک راه نجات برای هر دوی ما شد.

      این دوستان مانند یک توری ایمنی بودند که بابی به طرز وحشیانه ای روی ذوزنقه های بالا می چرخید. حرف‌هایشان، کارت‌هایشان، دعاهایشان همه قیمتی نداشت.

      در این مرحله اجازه دهید در مورد دوستان و بازدیدها چیزی مهم بگویم. برخی از بازدیدکنندگان دلگرم کننده هستند. سایرین، صادقانه بگویم، سمی هستند. شما رسماً تمساح در خندق هستید و گاهی اوقات این مسئولیت خوشایند نیست. در یک نقطه، زمانی که بابی به رمپ خروجی نزدیک می شد، به من گفت که یک بازدیدکننده خاص واقعاً هر بار که از آن بازدید می کرد، روحیه او را پایین می آورد. بنابراین، از این شخص خواستم، تا آنجا که ممکن است مهربانانه - نه در حضور بابی - دیگر به ملاقاتش نرود. با وجود اینکه این گفتگو برای گیرنده خبر بسیار آزاردهنده بود، اما مجبور شدم هر گونه نگرانی مرتبط را کنار بگذارم. من دربان بودم و راحتی بابی در اولویت بود. این باید برای شما نیز باشد.
    6. دوستان نزدیک و خانواده خود را در جریان قرار دهید.
      برای ماه های سرطان بابی، برای دوستان ایمیل فرستادم. اینها به آشنایان نزدیک ما در سرتاسر جهان تصویری از مهربانی خداوند و ایمان و شهادت بابی در این ماهها داد. کمتر از یک سال قبل از مرگ او، این را برای دوستانمان نوشتم: «زنان کلیسای ما واقعاً خانواده هستند. آنها دست‌ها و پای‌های پرمهر عیسی، سوپ‌سازان، غذا‌آوران و شرکای دعا بوده‌اند که در هر لحظه زمان و مراقبت را هدیه داده‌اند. ما همچنان غرق مهربانی خلق خدا هستیم.»

      هنگامی که شما ابتکار عمل برای اطلاع رسانی منظم به شبکه خود را به عهده می گیرید، این امر باعث می شود تا انبوهی از سؤالات از سوی پرسشگران خوش نیت که در غیر این صورت ممکن است منبعی برای حواس پرتی و سرخوردگی شما باشند، کاهش یابد.
    7. اما از TMI (اطلاعات بیش از حد) اجتناب کنید.
      در به‌روزرسانی‌هایتان، اگرچه افشای جزئیات آزمایش‌ها و اسکن‌ها و درمان‌ها وسوسه انگیز است، اما مراقب باشید. بله، اطلاعات اولیه پزشکی لازم است تا همه به درستی در جریان قرار گیرند، اما به طور کلی، حلقه شما به جزئیات وحشتناک نیاز ندارد. آنها به اطلاعاتی در مورد محبوب شما نیاز دارند که آنها را تشویق کند. شما نقش مهمی را به عنوان مجرا در اینجا دارید. از اطلاعات، حتی اخبار دردسرساز پزشکی، با احتیاط محافظت کنید.
    8. دلایلی برای خندیدن پیدا کنید.
      واقعاً هیچ چیز خنده‌داری در این سفر وجود ندارد، بنابراین شما باید خودتان را سرگرم کنید. خنده یکی از دلایلی بود که در وهله اول عاشق شدی و با وجود اینکه در حال حاضر دلایل زیادی برای متانت وجود دارد، لطفا تمام تلاش خود را بکنید تا لبخند بزنید.

      شاید برخی از شوخی‌هایی که در زمان بیماری بابی به اشتراک می‌گذاشتیم، در واقع کمی تاریک بود، اما همچنان می‌خندیدیم. برای مثال، یکی از پزشکان آسایشگاه «روش کنار تخت» را رها کرده بود، با این فرض که قبلاً آن را می‌شناخت. وقتی وارد خانه ما شد، حتی به بابی "سلام" یا "امروز چطوری؟" بدون اینکه مستقیماً به او نگاه کند، می‌پرسید: "در مقیاس یک تا ده، سطح درد شما چقدر است؟"

      هر بار در این ملاقات‌ها، بابی او را صدا می‌کرد: «دکتر. مرگ» بعد از اینکه خانه را ترک کرد. وقتی برای اولین بار او را به این شکل دوبله کرد، من دلم گرفته بود. سپس به محل فرود طنز تبدیل شد.

      یک لحظه خنده دار دیگر زمانی بود که به او گفتم: "میدونی که وقتی بری واقعا دلم برایت تنگ خواهد شد." پاسخ مورد انتظار به چنین جمله ای مطمئناً این خواهد بود: "متشکرم، من هم دلم برایت تنگ خواهد شد." اما او این را نگفت. چیزی که من واقعاً دریافت کردم یک لبخند نازک و جیرجیرک بود. این به وضوح به این دلیل بود که او می‌دانست که وقتی در بهشت باشد، واقعاً دلش برای من تنگ نخواهد شد. و برای من، این کاملاً درست بود. این به طور همزمان برای ما روشن شد و ما به خوبی در مورد آن خندیدیم.
    9. زمان خود را در کلام خدا صرف کنید. هر روز
      از آنجا که آنچه می خواهم بگویم برای من بسیار مهم است و امیدوارم روزی برای شما نیز، ساعت ارزشمندی را در این نقطه از بین ببرم.

      بابی دانشجوی سرسخت کتاب مقدس بود. هر روز صبح در یک ساعت بسیار زود و تاریک، او روی صندلی قرمزش نشسته بود و کتاب مقدسش روی پاهایش باز می شد. من همیشه این را در مورد او تحسین می‌کردم، زیرا سال‌ها نویسنده کتاب‌های مسیحی و معلم مدرسه یکشنبه بودم، اما بی‌صدا از آن عبور کردم. او از این قسمت مراقبت می کرد.

      ما یک صندلی بال پشتی در دهه هشتاد از یکی از دوستانمان در تجارت مبلمان در مرکز شهر شیکاگو خریدیم. در ابتدا با پارچه زرد روشن پوشیده شده بود (بابی از طرفداران پر و پا قرص رنگ های روشن بود)، اولین خانه آن اتاق نشیمن ما در ژنو، ایلینوی بود. بابی دوست داشت هر روز خود را که در آن مکان آرام نشسته بود، شروع کند، کتاب مقدس خود را بخواند و دعا کند. او این صندلی را "محراب" صبح زود خود نامید.

وقتی تصمیم گرفتیم در سال 2000 به ایالت سان شاین نقل مکان کنیم، صندلی با ما همراه شد. از آنجایی که رنگ زرد با دکوراسیون جدید ما سازگاری نداشت، بابی از یک روکش مبلمان خواست تا لباس جدیدی به آن بدهد. قرمز انتخاب بود و برای چهارده سال دیگر این جایی بود که او هر روز خود را در «تاریکی و سی» می‌دید.

می دانستم که چون هر روز صبح در راه رفتن به طبقه بالا برای مطالعه از کنار او رد می شوم. با زمزمه ای معمول اما دوستانه، "صبح بخیر"، به طبقه بالا به سمت کامپیوترم می روم تا روز خود را شروع کنم. با وجود اینکه من کاملاً این ایده را پذیرفتم که همسرم این ساعات ارزشمند را به مدیتیشن و دعا بگذراند، اما کارهای مهم تری برای انجام دادن داشتم. برای پیگیری موضوع ایمیل بزنید. برنامه هایی برای تنظیم مقالات برای اسکن مشتریان برای تماس. پیشنهادات برای بررسی قراردادها برای نهایی شدن

در مهمانی ها که خانه ما پر از دوستان بود، گهگاه روی صندلی قرمز می نشستم. اما این صندلی بابی بود. البته هیچ قانونی در این مورد نوشته نشده بود، اما جای او نشستن و خواندن و مطالعه بود. بنابراین، من معمولا از مبلمان دیگری استفاده می کردم و این برای من خوب بود.

روز تشییع و خاکسپاری بابی، خانه ما محل شلوغی بود. همسایه ها برای تهیه ناهار داوطلب شده بودند و محل ما مملو از همسایه ها و خانواده بزرگ بود. ارتباطات جدید و قدیمی برقرار شد و گفتگوهای پر جنب و جوشی انجام شد. بابی خوشحال می شد. با برداشتن صفحه‌ای از خانه‌های افراد مشهور گذشته که از آنها بازدید کرده‌ام، روبانی را روی صندلی قرمز از بازو تا بازو دراز کردم. حتی با وجود اینکه مکان‌های نشستن در آن بعدازظهر قیمت بالایی داشتند، هیچ‌کس از روبان عبور نکرد. همه درباره صندلی قرمز می‌دانستند و درخواست غیرکلامی از بازدیدکنندگان برای اجتناب از استفاده از آن، کار درستی به نظر می‌رسید. خوشبختانه، مردم صندلی را به حال خود رها کردند، مگر اینکه نظر بدهند و با مهربانی از روبان نانوشته «ممنون که اینجا ننشینید» را رعایت کنند.

صبح زود، با شروعی از خواب بیدار شدم. برای اولین بار در تقریبا چهل و پنج سال، من یک مرد مجرد بودم. یک مرد بیوه واقعیت جدیدم به من خیره شد. اما با پاک کردن خواب از چشمانم، می دانستم که وظیفه ای دارم. مقصدی جدید صندلی قرمز بابی با جنب و جوش، تقریباً با احترام، روبان را که هنوز از گردهمایی روز قبل آنجا بود، برداشتم و نشستم. با صدایی درست بالای زمزمه، اعتراف کردم: «خداوندا، من مردی تنبل بودم. من در تمام این سال‌ها تماشا کرده‌ام که همسرم روزش را همین‌جا با شما شروع می‌کند.» با دانستن جدیت این لحظه و عزم قلبم نفس عمیقی کشیدم. 

از روی صندلی قرمز با صدای بلند گفتم: «تا زمانی که به من نفس می‌دهی، قصد دارم هر روز را با تو شروع کنم.» کتاب مقدس یک ساله و فرسوده بابی روی میز انتهایی کوچک آن نزدیکی بود. آن را باز کردم و خواندن را برای روز 15 نوامبر شروع کردم. این چیزی است که در آن صبح آرام نوشته شده بود: 

مبارک باد نام پروردگار
از این زمان به بعد و برای همیشه!

از طلوع خورشید تا غروب آن
این پروردگارنام است مورد ستایش قرار گیرد. (مصور ۱۱۳:۲–۳)

قدرت این کلمات را تصور کنید: "از طلوع خورشید..." و "نام خداوند قابل ستایش است." تا ابد قدردان تلنگر شیرین خداوند در سکوت آن صبح و از آن زمان هر صبح خواهم بود. در مورد من، چه در صندلی راحتی چرمی و قهوه‌ای در اتاق کارم و چه در سفر، روی صندلی غیرقابل توصیف در اتاق هتل، آرامش و شادی که هر روز در آن ساعات اولیه صبح با خدا تجربه کرده‌ام غیرقابل توصیف بوده است. 

احتمالاً در اتاق نشیمن یا اتاق مطالعه خود صندلی قرمز ندارید. اما شما جایی برای نشستن دارید. تا چشم و دلت را - از خودت و خواسته ها و مشکلات زمین - به آسمان ببری. و در آغوش کشیدن شگفتی خدای مهربانی که هر روز مشتاق دیدار با شماست. امید صمیمانه من این است که داستان من الهام بخش شما باشد و قصد داشته باشید که ملاقات با خداوند، خواندن کلام او و دعا کردن را آغاز کنید. اگر اینطور است، می توانید از آن صندلی قرمز قدیمی و همسر وفادار و مرحومم تشکر کنید که به من نشان داد با آن چه کنم.

  • آیات انتخابی را با همسرتان به اشتراک بگذارید.

دو ماه قبل از اینکه بابی پا به بهشت بگذارد، به دو زن گفت که از من می‌خواهد بعد از رفتنش چه کار کنم. یکی از زنانی که با او صحبت کرد همسایه بود. دیگری همسر یکی از همکاران تجاری بود. او به آنها گفت: "بعد از رفتن من، من می خواهم رابرت ازدواج کند." و سپس اضافه کرد: "و من می خواهم که او با نانسی لی دموس ازدواج کند." 

قسمت اول رو میدونستم بارها در این مورد صحبت کردیم. اما تا زمانی که او در بهشت بود و آن دو زن من را به خواسته های او پر کردند، هیچ ایده ای نداشتم. 

بنابراین، کمی بیش از یک سال بعد، در نوامبر 2015، به آرزوی بابی پاسخ دادم و با نانسی، زنی مجرد، ازدواج کردم که از زمان جوانی به وزارت فراخوانده شد.

قبلاً درباره شنیدن نذرهای تازه ازدواج کرده‌ها صحبت کردم که شامل «تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند» را می‌خواندند. به خاطر می آورید که من به این واقعیت اعتراف کردم که لبخند زدم به این واقعیت که این جوانان به طرز دردناکی از زندگی آنطور که واقعاً بود می دانستند. اما حالا که آماده می شدم دوباره آن کلمات را به زبان بیاورم، در سن 67 سالگی، دیگر لبخند وجود نداشت. در سن من، "تا مرگ" برای نانسی یا من - به خصوص من - چیز شومی بود. 

خب، حالا «دومین بار» برای برکت دادن به عروسم چه کار می‌توانم بکنم؟

یک روز صبح، فکری به ذهنم خطور کرد. من انجیل روزانه خود را در دامان خود داشتم و بخش هایی از کتاب مقدس را می خواندم - مزامیر، ضرب المثل ها، عهد عتیق و کلیپ های عهد جدید. من شرط می بندم که نانسی با برخی از این آیات برکت خواهد یافت، فکر کردم بنابراین چند انتخاب را به او پیامک دادم. دو، شاید سه و گاهی چهار بیت که از صفحه پریدند. هنگامی که آنها واقعاً منتقل شدند، او خواب بود، اما من می دانستم که به محض این که بیدار شود، اینها برای او خواهند بود.

به محض اینکه نانسی از خواب بیدار شد، یک پیام شاد و سپاسگزار برگشت. این انگیزه زیادی برای انجام دوباره آن بود. 

از زمان نوشتن این مقاله، به نهمین سالگرد خود نزدیک می شویم. و طبق محاسباتم بیش از ده هزار آیه از کتاب مقدس را برای او فرستاده ام. و درست مثل این بود که همسرم هر روز صبح کنار من نشسته بود. همانطور که ممکن است تصور کنید این بسیار انگیزه دهنده است.

  • بگویید و پیامک کنید «دوستت دارم».

برای چند دقیقه آینده، می‌خواهم استعاره‌ای را به تصویر بکشم. نیازی نیست که من با یک اکچوئر چک کنم تا این سوال را حل کنم: "چه کسی اول خواهد مرد: نانسی یا من؟"

از آنجایی که من کاملاً ده سال از او بزرگتر هستم، فهمیدن این موضوع زمان زیادی نمی برد.

بنابراین، مانند آیات کتاب مقدس که او در تلفن همراه خود "بانک" می کند، من فنجان عشق او را به بهترین شکل ممکن پر کرده ام. تمام وقت. با تمام وجودم این چیزی است که من می خواهم شما را تشویق کنم تا زمانی که هر دو زنده هستید با همسرتان انجام دهید. همین الان بود، درست است؟ این سه کلمه جادوی ناب است. بهش بگو به او پیامک بزن بشویید و تکرار کنید.

بحث و تامل:

  1. کدام یک از این یازده پیشنهاد را بیشتر نیاز دارید که در زندگی خود روی آن کار کنید تا وفادارانه برای رنج کشیدن با همسرتان آماده باشید؟ 
  2. در آزمایش‌های خاص شما، کدام یک از این پیشنهادات به راحتی می‌آیند، و اجرای منظم کدام یک از آنها دشوار است؟ 

قسمت چهارم: قضاوت آماده است

آماده خوب است

من و شما با هم از طریق این راهنمای میدانی ماجراجویی کرده‌ایم و چند ساعتی را به گپ زدن اختصاص داده‌ایم. ما انواع چیزهایی را پوشش داده‌ایم که واقعاً امیدوارم در خدمت همسرتان در یک مبارزه دشوار مفید بوده باشد. 

صرف نظر از سن شما، من و شما نمی دانیم چقدر فرصت داریم تا نوبت ما باشد که در پایان همان نوار نوار را بزنیم. اما مانند گلف بازان در یک زمین شلوغ که تصمیم گرفته اند هیچ وقت برای زدن گلف خود را برای بازی گلف آماده تلف نکنند، عمیق ترین امید من این است که من و شما دقیقاً همینطور آماده باشیم.

به روزهای مدرسه خود فکر کنید. مهم نیست چقدر به عقب برگردی. این می تواند مقطع یا مقطع کارشناسی ارشد باشد. متوسطه اول یا ارشد.

وقتی به کلاس درس یا پانل اساتید آماده شنیدن دفاع شفاهی پایان نامه دکتری خود می رفتید، اگر معتقد بودید که آماده هستید، در آرامش بودید.

برعکس، هیچ وحشت محض مانند هراس محض وجود ندارد نه آماده بودن این هیاهوی وحشت است که تنفس را دشوار می کند. عرق روی صورتت که فریاد می زند: «من تکالیفم را انجام ندادم. من برای این کار آماده نیستم.»

این اعتماد به نفس این است که با لباس پوشیدن و آماده بودن به پناهگاه عروسی خود قدم بزنید. یا با تکمیل تحقیقات خود در یک جلسه کاری بنشینید. این عروسی یا این ملاقات به شما مخفیانه وارد نشد. شما با زمان زیادی از قبل همه چیز را در مورد آنها می دانستید تا کاری را که برای آماده شدن لازم بود انجام دهید.

در اواخر دهه شصت، یک خواننده/ترانه سرای محبوب ساکن در ساحل غربی به نام لری نورمن کلمات را برای آهنگی با مضمونی هشیارکننده نوشت. صحنه، آمدن دوم عیسی مسیح بود که طبق کتاب مقدس، به طور غیرمنتظره ای اتفاق خواهد افتاد. در یک چشم به هم زدن.

بنابراین، مطابق با ایده این فصل پایانی، عنوان آهنگ، "کاش همه ما آماده بودیم" بود. اشعار شامل موارد زیر بود: 

زن و مردی در رختخواب خوابیده اند
صدایی می شنود و سرش را برمی گرداند
او رفته است
کاش همه آماده بودیم

دو مرد در حال راه رفتن از یک تپه
یکی ناپدید می شود و یکی ایستاده است
کاش همه آماده بودیم

آنجاست. درست مانند سرعت بخشیدن به بازی گلف خود به دلیل اشغال زمین، یا آماده کردن خود در مورد یک فاجعه هواپیما، کلمه عملیاتی "آماده" است.

یکی از دو چیز در آینده منتظر ماست. اینها حدس و گمان نیست. آنها واقعیت هستند. و ما چاره ای نداریم.

اولین مورد این است که در طول زندگی ما یا بعد از آن، عیسی مسیح به زمین باز خواهد گشت. شکل فیزیکی و احیا شده او درست مانند شب کریسمس ظاهر خواهد شد. در آن زمان او به عنوان یک نوزاد پسر بی گناه از یک زوج دهقانی به دنیا آمد. اما این بار نه. او یک نوزاد تازه متولد شده درمانده و وابسته نخواهد بود که روی نی های خراشیده در اطاق غذا می خوابد. نه، او بیشتر شبیه یوحنای رسولی است که او را در فصل اول کتاب مکاشفه توصیف می کند:

موهای سرش مانند پشم سفید و مانند برف سفید بود و چشمانش مانند آتش فروزان بود. پاهایش مانند برنزی بود که در کوره می درخشد و صدایش مانند صدای آب های خروشان بود. در دست راستش هفت ستاره داشت و از دهانش شمشیری دولبه تیز بیرون می آمد. چهره اش مانند خورشید بود که با تمام درخشندگی اش می درخشد. (مکاشفه 1:14-16)

لحظه ای وقت بگذارید و اجازه دهید این تصویر در خود فرو برود. و جان چه کرد که با چشمان خود شاهد این موضوع بود؟ او کاری کرد که ما با دیدن عیسی انجام خواهیم داد.

"وقتی او را دیدم، مانند مرده به پای او افتادم" (مکاشفه 1:17 الف).

و عیسی چه خواهد کرد و به ما خواهد گفت، در حالی که ما در برابر او هستیم؟

«سپس دست راست خود را بر من گذاشت و گفت: نترس» (مکاشفه 1:17 ب).

پولس رسول نیز به این دیدگاه در مورد منجی اشاره می کند. او از کلماتی استفاده می‌کند که ما کاملاً درک می‌کنیم: «در یک لحظه» و «در یک چشم به هم زدن».

گوش کن، من رازی را به تو می گویم: همه ما نخواهیم خوابید، اما همه ما تغییر خواهیم کرد - در یک لحظه، در یک چشم به هم زدن، در آخرین شیپور. زیرا شیپور به صدا در خواهد آمد، مردگان فاسد ناپذیر زنده خواهند شد و ما تغییر خواهیم کرد. (اول قرنتیان 15:51-52)

یا همانطور که مرحوم جان مدن می‌گوید وقتی یک مدافع خط یک کوارتربک ناآگاه را مساوی کرد، زیرا قادر به پرتاب پاس نبود، زیرا توسط یک مدافع خط به پشت او کوبیده شد: "بوم!"

دومین چیز مطمئن این است که من و تو خواهیم مرد. مانند بابی، ما آخرین نفس را می کشیم و بدنمان خاکستری و سرد می شود. این پایان ممکن است در پایان یک بیماری طولانی شود. برای شما و عزیزانتان جای تعجب نخواهد بود. 

یا ممکن است مانند پدر همسرم نانسی، آرتور دموس، اتفاق بیفتد. در یک صبح روز شنبه صاف در زمین تنیس به همراه سه تن از دوستانش، در سن 53 سالگی، پدر شوهر آینده من، که مشتاق دیدار او در بهشت هستم، دچار یک حمله قلبی شدید، مرگبار شد. انفارکتوس میوکارد پزشکان گفتند که او قبل از برخورد بدنش به سطح سخت دادگاه مرده است.

به دلیل شگفتی تکنولوژی، وقتی روی این دست نوشته کار می کردم، من و نانسی دی وی دی مراسم خاکسپاری پدرش را که در 10 سپتامبر 1979 برگزار شد، تماشا کردیم. درست همان جا، در ردیف اول کنار همسرم در 21 سالگی، مادر چهل ساله و شش خواهر و برادر جوان او بودند. خواهر هشت ساله اش بیشتر آن را می خوابید.

سخنرانان شامل رهبران مشهور مسیحی و دو مردی بودند که آرت دموس به عیسی معرفی کرده بود. هر یک از سخنرانان شاهد بی امان سخنان و زندگی این مرد را تأیید کردند. و به رغم درد لحظه‌ای، آنها یک واقعیت ساده را جشن گرفتند: حتی در جوانی پنجاه ساله، آرت دموس آماده بود. چقدر از این بابت سپاسگزارم. و او.

خواه مرگ شما ناگهانی باشد یا طولانی، یا اگر عیسی قبل از اینکه ماشین شما را بزند یا بیمار شوید، برگردد، در هر صورت، فقط یک سوال مهم است. فقط یکی.

آیا شما آماده اید؟

اینجا قاضی می آید

ممکن است آنقدر بزرگ شده باشید که برنامه هفتگی کمدی واریته را به خاطر بیاورید، خنده روآن و مارتین. از سال 1968 تا 1973 پخش شد و بسیاری از افراد بامزه و بامزه را به نمایش گذاشت، مانند آرته جانسون که کلاه ایمنی به سر داشت، که اغلب تکرار می‌شد با لب‌های انحرافی و فر (و لب) «بسیار جالب». یادت هست؟

عبارت دیگری که تقریبا هر هفته در برنامه می شنویم، کلاه گیس سفید و لباس مشکی سامی دیویس جونیور و جمله «اینجا داور می آید» بود. او این کلمات را در حالی که گام برمی داشت روی صفحه نمایش ما می گفت. این همیشه برای خنده خوب بود.

اما، صحبت از "آیا ما آماده ایم؟" یک عنصر کتاب مقدس از آنچه پس از مرگ با آن روبرو خواهیم شد، ما در برابر کرسی داوری خدا، قاضی نهایی، خواهیم ایستاد. و هیچ چیز خنده داری در مورد آن وجود نخواهد داشت. 

پولس رسول می‌گوید: «همه ما باید در برابر کرسی داوری مسیح حاضر شویم تا آنچه را که در بدن انجام داده‌ایم به ما تعلق گیرد.(دوم قرنتیان 5:10). 

معنای آن – اگر بتوانید آن را شروع کنید – این است که وقتی من و شما در برابر خدا بایستیم، می‌توانیم بگوییم: «ما در برابر شما مانند پسر شما عیسی مسیح عادل هستیم.» حالا این می تواند بسیار متکبرانه به نظر برسد. اما اگر بپرسید: «خب چگونه این درست است؟»، پاسخ این است: «زیرا تنها عدالتی که با آن عادل می‌شوم، عدالت عیسی مسیح است.»

به خاطر عیسی، دلیلی برای ترس از این قضاوت وجود ندارد. هر دلیلی برای پیش بینی آن وجود دارد. این چقدر خوبه

پیشرفت زائر

مادرم، زنی به نام کاملاً گریس، از آن کتاب خواند پیشرفت زائر به من و خواهر و برادرم وقتی کوچک بودیم. این کتاب تمثیلی از سفر زندگی مردی به نام کریستین از تولد تا مرگش، شهر پرافتخار آسمانی است. 

با وجود اینکه اعتراف می‌کنم بخشی از کتابی را که مادر در آن سال‌ها پیش درباره مرگ خوانده بود، به یاد نمی‌آورم، به عقب برگشته‌ام و چند جمله را بیرون آورده‌ام که این موضوع را به گونه‌ای توصیف می‌کند که باید نفس جمعی ما را بند بیاورد. 

قبل از رسیدن به این شهر باشکوه، رودخانه ای خروشان برای عبور وجود داشت. این باعث ترس کریستین و دوستش، هوپفول، شد، اما آنها به هر حال از آن سوی آب جلو رفتند. 

هنگامی که آنها از رودخانه عبور می کردند، کریستین شروع به غرق شدن کرد و با فریاد به دوست خوب خود، هوپفول، گفت: «من در آب های عمیق فرو می روم. صدای زوزه بالای سرم می رود. تمام امواجش بر من می گذرد»سپس دیگری گفت: "خوشحال باش، برادرم: من ته را احساس می کنم و خوب است."

برای من، معادل «احساس پایین»، سوار شدن بر هواپیما است که به فرود در ابرهای متراکم نزدیک می‌شویم. بدون درز سفید از پنجره, و سپس شکستگی در سفیدی و زمین در زیر خال خال است. من آن منظره را دوست دارم و اون حس

کریستین کف شنی رودخانه را با پاهایش احساس کرد و این باعث شد احساس امنیت کند. او زمین را از میان ابرها دید و خوشحالش کرد. 

این می تواند من و شما و همسرمان باشیم که به سمت شکوه می رویم. با خیال راحت.

بابی آماده بود

چند ماه پس از خداحافظی با بابی در مراسم تشییع جنازه‌اش، برای بسیاری از دوستانی که با صبر و حوصله و دعای سفر ما را دنبال کرده بودند، مطالب زیر را نوشتم. من و خانواده ام پر از عشق و محبت بودیم. 

-

پایان… خداحافظی نهایی… و سپاسگزار

"عشق استوار از پروردگار هرگز متوقف نمی شود؛
رحمت او هرگز به پایان نمی رسد.
آنها هر روز صبح جدید هستند.

وفاداری تو بزرگ است» (لام 3:23).

خانواده و دوستان گرانقدر:

از آخرین یادداشت من برای شما، خانواده ما یک دسته "اول ها" را تجربه کرده اند. روز شکرگزاری کریسمس. سال نو. روز ولنتاین. تولد سه نوه. تولد من 

خیلی ها پرسیده اند که حال ما چطور است. این سوالی است که ما اغلب به آن پاسخ داده ایم. در واقع، اولین یکشنبه پس از ورود بابی به بهشت، من با جولی خود تلفنی صحبت می کردم. "وقتی مردم تعجب می کنند که ما چطور هستیم، چه باید بگوییم؟" او پرسید. 

ما در مورد آن صحبت کردیم و چندین گزینه را بررسی کردیم. و سپس به یک کلمه اکتفا کردیم. حرفی که اکنون بارها و بارها گفته ایم.

سپاسگزار. ما سپاسگزاریم 

برای افرادی که عیسی را نمی شناسند، این به راحتی می تواند به نظر برسد که ما از رویارویی با واقعیت ها خودداری می کنیم. حقیقت دردناکی که بابی رفته است. چقدر می توانستیم ساده لوح باشیم؟ اما حقیقت دارد. وفاداری خداوند قطعی بوده است. و مسلم به عنوان چوپان ما، او از خود مراقبت می کند. ما واقعاً سپاسگزاریم.

هنگامی که بابی برای اولین بار تشخیص داده شد، خانواده من تصمیم گرفتند که ... ما عصبانی نیستیم، ما نمی ترسیم، ما این هدیه را دریافت می کنیم، و بالاترین هدف ما این است که نام عیسی بلند شود. آیا ما برای شفای بابی دعا کردیم؟ بله، ما انجام دادیم. اما برخی از دوستان ما - افرادی که ما آنها را خیلی دوست داریم - پرسیدند که چرا ما مدعی شفای او نیستیم. "آیا این اراده خدا نیست که کسی مانند بابی شفا یابد؟" آنها با عشق پرس و جو می کنند.

پس از تشکر از آنها برای مراقبت، پاسخ ما این بود: "گاهی اوقات افرادی که عیسی را دوست دارند، در واقع از نظر جسمی شفا می یابند. و گاهی هم نیستند.» 

بنابراین، خانواده من در این مورد دعا کردند. از خداوند پرسیدیم اراده تو چیست؟

پاسخ او واضح و محکم بود. بی تردید. و آیا نمی دانید که پاسخ مستقیماً از کلام او آمده است؟

«خداوند در وعده خود کوتاهی نمی‌کند، چنانکه برخی سستی می‌دانند، بلکه نسبت به ما صبور است و نمی‌خواهد کسی هلاک شود، بلکه همه به توبه بیایند.» (اول پطرس 3:9).

آنجا بود. پاسخ ما اراده خدا این است که افراد گمشده توبه کنند و "پیدا شوند"همانطور که فرانسیس تامپسون تقریباً یک قرن پیش نوشت، قلب آنها توسط "سگ بهشت" تسخیر خواهد شد.

و گزارش‌هایی که از سراسر جهان در مورد افرادی که در راهپیمایی آنها با عیسی در نتیجه سرطان بابی الهام گرفته‌اند، لمس شده‌اند، شادی و هدف غیرقابل توصیفی را برای خانواده ما در این سفر به ارمغان آورده است.

آخر هفته گذشته، فرزندان و نوه‌هایم از کارولینای آمریکا به اورلاندو رفتند تا به من کمک کنند تولدم را جشن بگیرم. ماموریت دیگر سفر آنها این بود که به من کمک کنند تا به آرامی و با عشق همه چیزهای بابی را از خانه خارج کنم. بنابراین، کمد او خالی است، انباری دوباره فقط یک انباری است، و اتاق رختشویی و هنر، فقط یک اتاق لباسشویی. 

سپس در یک بعد از ظهر بارانی و سرد شنبه، سفر کوتاهی را به قبرستانی انجام دادیم که جسد بابی از نوامبر در سکوت آرام گرفته است. لحظه ای پر از احساسات عمیق بود. و سپاسگزاری و بسته شدن.

آیا این بدان معناست که ما این زن برجسته را که پدر آسمانی ما به مدت 44 سال و 7 ماه به عنوان همسر و مادر به ما امانت داده است، فراموش خواهیم کرد؟ نه. اما، به دلیل اصرار مطلق او که پس از رفتن او "به زندگی خود ادامه دهیم"، نفس عمیقی کشیده ایم.و همین کار را انجام می دهند. البته با این اطمینان مطلق که دوباره او را خواهیم دید. او آماده بود. یک دلیل دیگر برای سپاسگزار بودن

هجوم محبت و توجه شما در این سه سال بیشتر از آن چیزی بوده است که ما می توانستیم پیش بینی کنیم. ما را با دعای شما حفظ کرده است. 

بنابراین، متشکرم. ممنون که کنارم ایستادیبا ما و از شما برای تشویق شما سپاسگزارم که ما با ایمان قدم می گذاریم، مشتاق دیدن آنچه اکنون خداوند برای ما دارد.

ما شما را دوست داریم.

رابرت

-

پس چرا شکرگزار بودیم؟ 

از آنجا که، حتی اگر "خداحافظ" به این معنی بود که ما دیگر او را نخواهیم دید، بابی در این سمت از شکوه آماده بود.

هدف من تا زمانی که در این سمت از مرگ خودم هستم، این است که آماده باشم. وقتی همسرتان این قدم را برمی‌دارد - و روزی وقتی شما هم همین کار را می‌کنید. این دعای من برای شماست.